• وبلاگ : به سوي نور
  • يادداشت : درسهايي از علماي شيعه
  • نظرات : 1 خصوصي ، 35 عمومي
  • پارسي يار : 0 علاقه ، 1 نظر
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    دعايت مي‌کنم، عاشق شوي روزي
    بفهمي زندگي، بي‌عشق نازيباست
    دعايت مي‌کنم، با اين نگاه خسته، گاهي مهربان باشي
    به لبخندي، تبسم را به لب‌هاي عزيزي، هديه فرمايي
    بيابي، کهکشاني را درون آسمان تيره شب‌ها
    بخواني نغمه‌اي با مهر
    دعايت مي‌کنم، در آسمان سينه‌ات
    خورشيد مهري، رخ بتاباند
    دعايت مي‌کنم‌، روزي زلال قطره اشکي
    بيابد راه چشمت را
    سلامي از لبان بسته‌ات، جاري شود با مهر
    دعايت مي‌کنم، يک شب تو راه خانه خود، گم کني
    با دل بکوبي، کوبه مهمانسراي خالق خود را
    دعايت مي‌کنم، روزي بفهمي با خدا
    تنها به قدر يک رگ گردن، و حتي کمتر از آن
    فاصله داري
    و هنگامي که ابري‌، آسمان را با زمين، پيوند خواهد داد
    مپوشاني تنت را، از نوازش‌هاي باراني
    دعايت مي‌کنم
    روزي بفهمي، گرچه دوري از خدا
    اما خدايت با تو نزديک است
    دعايت مي‌کنم، روزي دلت بي‌کينه باشد، بي‌حسد
    با عشق
    بداني جاي او در سينه‌هاي پاک ما پيداست
    شبانگاهي، تو هم با عشق با نجوا
    بخواني خالق خود را
    اذان صبحگاهي، سينه‌ات را پر کند از نور
    ببوسي سجده‌گاه خالق خود را
    دعايت مي‌کنم، روزي خودت را گم کني
    پيدا شوي در او
    دو دست خالي‌ات را پر کني از حاجت و
    با او بگويي:
    بي‌تو اين معناي بودن، سخت بي‌معناست
    دعايت مي‌کنم روزي
    نسيمي، خوشه انديشه‌ات را
    گرد و خاک غم، بروباند
    کلام گرم محبوبي
    تو را عاشق کند بر نور
    دعايت مي‌کنم وقتي به دريا مي‌رسي
    با موج‌هاي آبي دريا، به رقص آيي
    و از جنگل، تو درس سبزي و رويش، بياموزي
    بسان قاصدک‌ها، با پيامي، نور اميدي بتاباني
    لباس مهرباني بر تن عريان مسکينان، بپوشاني
    به کام پرعطش، يک جرعه آبي، بنوشاني
    دعايت مي‌کنم روزي بفهمي،
    در ميان هستي بي‌انتها، بايد تو مي‌بودي
    بيابي جاي خود را، در ميان نقشه دنيا
    برايت آرزو دارم
    که يک شب، يک نفر با عشق در گوش تو
    اسم رمز بگذشتن ز شب، ديدار فردا را، به ياد آرد
    دعايت مي‌کنم عاشق شوي روزي
    بگيرد آن زبانت
    دست و پايت گم شود
    رخساره‌ات گلگون شود
    آهسته زير لب بگويي، آمدم
    به هنگام سلام گرم محبوبت
    و هنگامي که مي‌پرسد ز تو، نام و نشانت را
    نداني کيستي
    معشوق عاشق؟
    عاشق معشوق؟
    آري، بگويي هيچ‌کس
    دعايت مي‌کنم روزي بفهمي اي مسافر، رفتني هستي
    ببندي کوله‌بارت را
    پاسخ

    نگاهي مي‌كنم با چشم قلبم اين همه اشعار زيبا را / چه زيبا بود اين شعرت كه عشق و عاشقي پيداست از رويش / بگو اي دوست كه گفتن اين چنين زيباست/ بخوان با زمزم رحم و محبّت اين غزل را / نشستم در كنار شعر زيبايت / شنيدم از صدايش، كو پيام عشق از توحيد مي‌خواند